دیوونگی هم عالمیه...
پله پله به آسمان نزدیک میشوم و تمام عاقلان روی زمین طبقه طبقه کوچک میشوند، از این بالا زمین چه اشتیاقی برای به آغوش کشیدنم دارد
۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه
اینجا دهه نود است
یک نگاه اجمالی که به خودم میاندازم میبینم در این دههی اخیر چندان تغییری نسبت به دهه 80 نکردهام! فقط یکی دو سانت قدم بلندتر شده، قسمت پرفسوری ریشم کمی بیشتر سبز میشود. سلیقهام یک مقدار جوادتر شده، یک ذره بفهمی نفهمی احساساتیتر هم شدهام اما خوشبختانه هنوز از فیلم هندی بیزارم، از سهراب سپهری هم همینطور!
با این که دیوانه شدهام اما فکر کنم درصد شخصیتم بالاتر رفته و یک مقدار هم جنتلمن شدهام!
یک تغییر جزئی هم در اعتقاداتم رخ داده. آن هم اینکه جدیدن به خدا هم اعتقاد پیدا کردهام. اعتقاداتم همینجوری تغییرات جزئی بکنند بعید نیست به سال 92 نرسیده، یک کمونیست تمام عیار سبیل کلفت شده باشم. شاید کچل هم بشوم! نمیدانم چرا واژهی کمونیست را که میشنوم نمیتوانم مرد سبیل کلفت کچل را از ذهنم بیرون کنم؛ آن هم با کراوات قرمز! افتضاح است تیپشان!
خوشبختانه یک ویژگی خوب دیگری هم که این دهه 90 دارد این است که آدم را سخت به مطالعه علاقهمند میکند! به جان خودم قبلن اصلن اینجوری نبودم ها! نمیدانم چه شده انقدر کتاب میخوانم جدیدن!
طبق معمول فیلم هم که روزی 3،4 تا بیشتر نمیبینم! عینکم هم همچنان همان ریبن دسته قهوهای سابق است! نسبت به سالهای آخر دهه 80 هم که بخواهم حساب کنم، 10،12 کیلویی وزن کم کردهام! خدا خیرم بدهد. داشتم میترکیدم!
همچنان به فیسبوک عشق میورزم و به گودر نیز! همچنان شیرینی دانمارکی را به سایر شیرینیها ترجیح میدهم و گوجه سبز را به سایر ترشیها!
پوستر چاپلین و اخوان همچنان به دیوار اتاقم است. قاب عکس فروغ و جک نیکلسون هم دستاورد دههی نودم است! عشقهای جدیدم هستند در دهه نود! (واقعن حیف است که فروغ از دنیا رفته، این عشق و احساسات من همینطور بیخود و بیجهت دارد هدر میرود!)
بوی پیاز داغ همچنان مشمئز کنندهترین بوی ممکن است! این خیابان ارم را همچنان پیاده گز میکنم. محض بیکاری میروم تا سرش الکی و برمیگردم تهش! این قضیه در مورد خیابان زند هم صدق میکند!
هنوز هم معمولن شبها شام میخورم. به نظر میرسد (جز دیوانگی) بیماری خاصی هم نداشته باشم. سکته هم نکردهام هنوز!
همچنان معتقدم دویدن مزخرفترین ورزش ممکن است و اینکه اصولن چرا عاقل کند کاری؟!
آها! راستی تا یادم نرفته! مهمترین تفاوت دهه 90 با قبلیها این است که مادرم یک گلدان خریده گذاشته تو اتاق من. بعد من هم که زبان اینها را نمیفهمم، اسمش را هم کسی نمیداند. این شد که اسمش را گذاشتم منوچهر. منوچ صدایش میکنم! کمکم دارد تبدیل به دوست صمیمیم میشود! الان دیگر از آن کلاه گاوچرانی آویزان از سقف اتاقم هم بیشتر دوستش دارم!
پ.ن: هر چه آغار ندارد، نپذیرد انجام
۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه
HaPPy NowroOz
کلن اینچنین به نظر میرسد که *اییدن شعر ملت لذتی دارد بس وصف ناپذیر!
آخرش هم از ترکیب دو واژهی شیرینِ happy و نوروز هم استفاده کردم، عجیب حال داد!
هر چه باشد happy خیلی بهتر از مبارک است، نه؟! مخصوصن اگر با دو عدد پی کله گنده نوشته شود!
۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه
زنده گی ادامه دارد
۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه
یک دیوانه
یک دیوانهی دیگر هم پیدا کردم. کریستین بوبن. این قابلیت را دارد که با هر جملهاش نابودت کند. دانهدانه میشوی. مقدمهی یک کتابش را بخوانید، خودتان میفهمید دنیا دست کیست:
"- نگاشتن این کتاب چه ثمری دارد؟
- کتابها جعبهی موسیقی لبالب از مرکباند. خواستم چند نت لطیف را، چند نغمهی لالایی را، درست پیش از آنکه به خاموشی گرایند، گرد آورم.
- آیا ادبیات چیزی برتر از لالایی نیست؟
- ادبیات اگر به شادمانی نغمههایی که کودک را به خواب میبرد، میرسید، کاری بس بزرگ کرده بود، همان شادمانی حزنآمیز و بس شگرف که سالها بعد شناخته میشود، لطافت جهان گذرا، اندوه ابدیت – تکرار مکرراتی که به هیچ نمیارزد."
سراسر کتاب را جملاتی ویران کننده تشکیل دادهاند.
چند تکه را برایتان میگذارم تا خودتان بفهمید سر و کارمان با چه دیوانهای افتادهاست!
از روحی در کالبد یک مرد سخن میگوید:
"آمیزهی موفقی از شیر و خون، صداقت و قدرت، خشم و شکیب. برای آنکه پل کوچولو پدید آید، برای آنکه به خوبی پدید آید، دو زن لازم است، دست کم دو زن. زن اول مادر اوست و زن دوم دلدار او. مادر شما را در کانون شما قرار میدهد. شما را به دورترین فاصله از این کانون تبعید میکند. از مادر پندار قدرت خویش را میگیرید که ضرورت بالیدن است. از دلدار حقیقت بینوایی خویش را در مییابید که ضرورت نوشتن است. از یکی قرار مییابید، از دیگری بیقراری. آری این کافیست، دو زن برای پدید آمدن پل کوچولو، برای آنکه شروع به نگاشتن نامهای دراز برای خدا کند –برای خدا یا برای این زن، زن دوم، زن ناپیدا، باید دید کدامیک- نامهای بیپایان که از قطعههای آن کتابها و مقالهها و خطابهها پدید میآید...
... پل کوچولو، روستایی خردسال این گونه گام برمیداشت، گاه در راه توقف میکرد تا گذر قطاری را که به پاریس میرفت نظاره کند، همان قطاری که در آن پیرمردی نرخهای بورس را مطالعه میکرد، بیهعتنا به مناظر، بیآنکه پل کوچولو را ببیند که میخندد، زمانی دراز پس از پایان قطار میخندد..."
در مورد شعر میگوید:
"...هیچ کس شاعر نیست. هیچ کس نیست که همچون کودکی که میخندد یا درختی که میوه میدهد، شعر بگوید. هیچ کس «شاعر» نیست، زیرا سرشت آدمی در میانه است-ناتوانی او یا ظرافت او. تنها شعر وجود دارد. شعر بهسان دشتها، بهسان برف، بهسان فصول وجود دارد. اما هیچ کس شهر «نمیسازد»، همچنان که هیچ کس نمیتواند رگبارهای بهاری یا برفهای زمستانی را بر ما ارزانی دارد. شعر حیات زلالی است که در وجود ما گام مینهد تا آن را بشناسیم، شناختی اثیری، ظریف، همانند شناختی که مادر از فرزند یا عاشق از معشوق دارد: بیش از آنکه دانستن باشد، لبخند است. بیش از آنکه سخن باشد، سکوت است. شعر چیزی نیست جز تُردی این شناسایی و بیداری خلوص در ما که بسی والاتر از ماست. این خلوص از زیبایی یک نوشتار سرچشمه نمیگیرد، بلکه از شفافیت یک زندگی پدید میآید. و «شاعر»، اگر به راستی باید این واژه را نگاه داشت، کسی است که نفس خود را در سینه حبس میکند و برای زمانی کمابیش طولانی، تبدیل به هیچکس میشود. غرابت او از آن روست که در عین خاموشی گویاست. روی سخن او با دیگران نیست. ر.ی سخن او با خودش است، آنچنان که گویی با دیگری سخن میگوید، و کلام او چنان ضعیف است که به هدف خود نمیرسد و به سوی او باز نمیگردد و مانند بخاری بر دنیا مینشیند. این کلام که در دشتها سرگردان است و در هوا پراکندهاست، گوهر هر شعر است. این گوهر به سوی هیچکس نمیآید و از این روست که به یقین ما را لمس نمیکند. آنگاه که روی سخن مستقیما با ماست، چیزی نمیشنویم، زیرا چیزی برای شنیدن وجود ندارد، زیرا نیتی جز مطیع کردن ما در میان نیست. هر کلام سر آن دارد که که بر ما فرمان راند، حتی کلامی که از فروتنی حکایت دارد-و از قضا این کلامها بیش از همه سر فرمانروایی دارند. آنچه خطاب به ما گفته میشود، ما را مینگرد تا مجابمان سازد یا بفریبدمان. ما تنها آن چیزی را میتوانیم نیک بشنویم که ما را نمینگرد: کلامی که از ما هیچ نمیخواهد، کلامی ضعیف که بر فراز دشتها به رقص درمیآید و در زمزمهای حل میشود..."
از خیلی چیزهای دیگر میگوید. از دست دادن کتاب بیهودهاش واقعن احمقانه به نظر میرسد!
۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه
کاش میشد بدون کلمات شعر گفت
یک بار برای همیشه
خودم را میکشم
برمیخیزم و خاکسترهای سرد
از آسمان
از سنگها
تمام احساسشان را بر من فرو میبارند
ببین که چگونه هر لحظه، همه چیز، از هر سو تباه میشود
اشک بر چشمانم چیره میشود
لرزه بر پاهایم
میخواهم وحشیانه بر سر دنیا جیغ بکشم
ویران میشوم
چه کنم با این حجم سنگینِ سکوت
چه کنم که تمامم قفل شده است
لال شدهام
ناچار بدون کلمات شعر میگویم
کلیشه میشوم
تمام شعرهایم تکراری میشود
تمام شعرهایم خلاصه میشود در:
خیرهگی
خیره میشوم
به عطرت که در فضا پخش میشود
به تصویری که از جلوی چشمانم عبور میکند
به یاد میآورم تمام آن حرفهایی را که هنوز به تو نگفتهام
چه رنج عظیمی است
باز هم ماه، رازدار تمام حرفهای نزدهام میشود
چه رنج عظیمی است این حرفهای مانده در دل
نگاهت چه رنج عظیمی است...
۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه
میان پنجره و دیدن همیشه فاصله است
همیشه همین است. تصویری از جلوی چشمم رد میشود؛ تمام خواب و خوراکم، ورزش و تفریح، درس و کتاب و ... همه و همه تبدیل میشوند به خیرهگی!
خیرهگیها، خیرهگیها، خیرهگی
خیرهگیها و سکوت
خیرهگی و افق سرخ غروب
خیرهگی و علف تردِ بهار
خیرهگی و شبح کوه و درختان در شب
خیرهگی و چرخش گردن جغد
خیرهگی و بازی ستارهها...
ساعتها خیره میشوم به بیرون، بدون اینکه چیزی ببینم. ساعتها فروغی میخواند بدون اینکه چیزی بشنوم؛ ساعتها، ساعتها، ساعتها... بدون اینکه ثانیهای بگذرد. ساعتها قدم میزنم بدون ذرهای جلو رفتن، ساعتها دویدن اما دریغ از ذرهای دور شدن... فروغی میخواند
تصویری از جلوی چشمم میگذرد. کاش به جای آویختن از یکدگر وقتی تمام جهان در راه است و ول است و رهاست، گفته بود ایستک هلویی که سه ماه است گوشهی یخچال است...
میروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانهی خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانهی خویش
آه، بگذار که بگریزم من...
پ.ن: نمیدانم حکایتش چیست که حافظ همیشه حرف دلم را میزند!
۱۳۸۹ اسفند ۳, سهشنبه
خندهات را نه...
هوا را، فضا را از من بگیر
غذا را و فضا را و قضا را از من بگیر
حظها را از من بگیر
نور را از من بگیر
وفا را از من بگیر
خندهات را نه
رها را از من بگیر
خندهات را نه
مردهام فکر کنم
بعید است زنده باشم
مردهام
اما خندهات را نه
۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه
خدای من...
وقتی عشق ناگهان بر ما فرود میآید
چیست که از وجودمان رخت برمیبندد؟
چیست این که در ما به دنیا میآید؟
چرا زمانی که دلداده میخندد
آسمان باران یاس بر سر و رویمان میریزد
و زمانی که او میگرید
جهان بدل به پرندهای ماتمزده میگردد؟
چگونه گیسوان محبوب بستری از طلا میشود
و لبانش شراب و انگور؟
چگونه از میان آتش میگذریم
و شعلهاش را میستاییم؟
چه نامیم عشقی را که چون خنجری بر ما فرود میآید؟
سردرد؟
دیوانگی؟
چگونه به یکباره
دنیا مرغزاری میشود...
کنج دنجی میشود
وقتی عاشق هستیم...
خدای من
چه بر سر عقل میآید؟
چه بر ما میرود؟
چگونه یک لحظه آرزو به سالیان بدل میشود
و ناگهان عشق یقین میشود؟
چگونه هفتههای سال از هم میگسلند؟
چگونه عشق فصلها را نابود میکند
تا تابستان در زمستان برسد
و گل سرخ در باغ آسمان شکوفه زند؟
خدای من...
با تصرف و تلخیص البته!!
۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه
به نظر میرسد که کلمات واقعا چارهساز نیستند
۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه
یک نفر روی در و دیوار خونِ خاطره میپاشد
نه به خاطر ساندیسهای اضاف آمدهاش و نه به خاطر انقلاب مردم مصر! نه به خاطر بستنی سعدیاش، نه به خاطر شیرنسکافهی بابابستنیاش. نه به خاطر تنهایی در خیابان زند قدم زدنش و نه به خاطر با خانواده بیرون رقتنش! نه به خاطر ...
نه به خاطر تمام خبرهای خوبی که شنیدم، نه به خاطر کابوسهایی که دیدم، نه به خاطر سکوت سنگینش، نه به خاطر تخمههایی که خوردم، نه به خاطر ددیدن 4-5 فیلم، نه به خاطر جشنواره مزخرفش و نه به خاطر نخوابیدن حتی برای یک لحظهاش و نه به خاطر...
نه به هیچکدام از آن دلایلی که خیلیها خیلیهایش را میدانند و بقیهاش را هیچکس! به خاطر همان دلایلی که خیلیهایتان تجربه کردهاید و هیچکس نمیداند چیست!
به خاطر آنکه فرار کردم. تا آنجا که میتوانستم فرار کردم. ا ز هر طرف که میتوانستم فرار کردم. اما نشد... نمیشد... سرم را بلند کردم، تا چشم کار میکرد مرداب بود...
تا حالا شیرازُ به این زیبایی ندیده بودم
توی ماشین نشستهام. حال چندان خوشی ندارم. توی این خیابانهای ساکت و سردتر از همیشه صدای رضا یزدانی را تا آنجا که میشود بلند کردهام. از کافه نادری و لالهزار که میگذرد میرسد به تهران. از جمله معدود آهنگهایی است که یک سالی میشود مدام گوش میکنم و هنوز برایم خستهکننده نشده. ترانهسرای آهنگ را نمیدانم کیست. هر کس که بوده فقط دلم میخواهد بداند یک سالی میشود با بند بند وجودِ من بازی میکند. میخواهم بداند هر وقت "اگه عاشقت نبودم پا نمیداد این ترانه...بیخیال بدبیاری، زندهباد این عاشقانه" را میشنوم دیگر چیزی نمیفهمم.
میخواهم به رضا یزدانی بگویم خیلی بیوجدانی که همین یه بیتُ صد بار تکرار میکنی! میخواهم بداند از وقتی "منزوی شو توی قلبت" را شنیدم بدجوری منزوی شدم. تمام وجودم جمع شده و خودش را در قلبم جبس کرده...
میخواهم بهش بگویم که خیلی بیمرامی که موقعی که داشتی شعرت را میگفتی هیچ به این فکر نکردی که به جز خودت ممکن است دو نفر دیگر هم قرارشان شده باشد که با هم بزنند به سیم آخر!
پ.ن: میگذره این روزا از ما، ما هم از گلایههامون
عادی میشن این حوادث، اگه سختن اگه آسون
توی پاییز مجاور، وسطای ماه آذر
شد قرارمون که با هم، بزنیم به سیم آخر
یک وقتهایی هست دلت میگیرد. اما حس دوستداشتنیای داری! من روی اینجور حسها اسم لعنتی را گذاشتهام. مثل شبهایی که لعنت از مهتاب میبارد و مینشینی زیر همان مهتاب لعنتی و زار زار گریه میکنی و دوست نداری هیچوقت صبح شود. با آمدن صبح، مهتاب لعنتی ناچار است گورش را گم کند و این حس لعنتی را هم با خود به گور میبرد. احتمالن همهتان میدانید چه میگویم. از یک سری غمهایِ لعنتیِ دوست داشتنی حرف میزنم. غمهایی که زندگی را شیرین میکنند. معنا میدهند به زندگی...
اما یک سری غمهای دیگر هستند که اصلن لعنتی نیستند. از آنجایی که اصلن هم دوستداشتنی نیستند؛ نابودت میکنند. پدرت را در میآورند. همهی تلاشت را میکنی تا هرچه زودتر از دستشان خلاص شوی ولی هر لحظه را برایت تبدیل به یک عمر میکنند. ساعتها خیره میشوی به دیوار تا بلکه ثانیهها بگذرند...
میدانید؛ فرقشان این است که آن غمهای دستهی اول فقط مربوط به خودت است. معمولا دیگران روی دلت میگذارندش و میروند. دیگرانی که هرچقدر بیشتر دوستشان داشته باشی، آن حس هم لعنتیتر و دوستداشتنیتر میشود. اما این دسته دومیها حاصل گند زدنهای خودت است. حاصل بغضهایی است که روی گلوی دیگران گذاشتهای. دیگرانی که هرچه بیشتر دوستشان داشته باشی، بیشتر زجر میکشی! ثانیهها دیرتر میگذرند یا بعضی وقتها هم که دیگر اصلن نمیگذرند...
...........................
بعد نوشت: اضافه کنید 23 بهمن را و 24 و 25 و...